رفته بود رمز عشق این برادر به هویزه را کالبد شکافی کند. 2سال از حسین بزرگتر بود اما در برابر آن همه تلاش او سرتعظیم فرود آورد و بعد که سید حسین علم الهدی و یارانش در دشت هویزه شهید شدند، سید کاظم پس از عملیات بیت المقدس به آنجا رفت و به تفحص پرداخت. او سید حسین را با آرپیچی و قرآنش شناسایی کرد و آنها را نزد مادر برد. مادر دشت هویزه را مزار شهیدش انتخاب کرد.
کاظم 8 سال جنگید اما همچنان چشمش به هویزه بود. بعد از جنگ هم این نگاه دنبال شد. سالها تلاش کرد اما بازهم گمشدهاش را در هویزه دنبال میکرد. این راز نزد خودش ماند و ماند. یکی دو سالی بود که سرطان سراغش آمده بود. با وجود آن همه مقاومت، کمکم زمینگیرش کرد، حالا باید تصمیم میگرفت. نشست و نوشت. خانه آخرتم را در مزار شهدای هویزه کنار مادر و برادرم سید حسین علم الهدی انتخاب میکنم.
آنجا احساس آرامش میکنم. امروز که رفته بودم برای خداحافظی با این مرد بزرگ، دشت هویزه با شکل و قیافه دی ماه 1359 در نظرم مجسم شده بود. فرمانده سپاه هویزه- یعنی برادرش حسین- آنجا را محل رزم خود در برابر عراقیها انتخاب کرده بود. سید کاظم علم الهدی را میدیدم که در هویزه بهدنبال برادر میگشت. همه دوران مبارزاتش با رژیم شاه، همه روزهای خوبی که با حسین بود را مرور میکرد. حالا میرفت که باز هم حسین را با کاری دیگر تجربه کند؛ میرفت که باز هم، همرازش شود؛ یاد شبهایی میافتاد که تا صبح مطالعه میکردند؛ دورههای مرور نهجالبلاغه؛ دورههای ترور آمریکاییهایی که شرکت نفت خوزستان را قرق کرده بودند.
حالا میبینیم که در تابوت آرمیده است تا او را به هویزه منتقل کنند. درصدد کشف این 30 سال تأخیر در وصال 2برادر هستیم. کاظم آن شب در مسجد هویزه چه دیده بود. او در چشمان برادر خوانده بود که هویزه مدینه فاضله اوست. کاظم همه رازهای حسین را دریافته بود. این ملاقات در سحرگاه اتفاق افتاده بود. سید کاظم جزئیات این خاطره را که برایم تعریف میکرد، اشک از چشمانش سرازیر شده بود. وقتی از او اجازه گرفتم که این موضوع در کتاب سفر سرخ درج شود، تمایلی نداشت اما در برابر اصرار من مقاومت نکرد؛ چقدر سعی میکرد گمنام بماند.
سفر سرخ – زندگی نامه شهید سید حسین علم الهدی- که چاپ شد، باز هم میگفت کاش از من چیزی نمینوشتی. حالا که این بخش از کتاب را مررو میکنم، پی به رمز و راز این مرد میبرم. حالا که قرار است جسدش را به هویزه منتقل کنند، با او همراه میشویم و آن ملاقات دلنشین 2برادر در دشت هویزه را مرور میکنم، با من همراه میشوید؟ بسما...
صدای پای نگهبان پست بعدی آمد، ساعت 3بامداد را نشان میداد؛ جوانی بود عرب زبان از اهالی هویزه. حسین سنگر را به او سپرد.
کنار رود کرخه کور شروع کرد به قدم زدن تا به ساختمان سپاه رسید. دیگر صدای همهمه عشایر نمیآمد، وارد نمازخانه شد. چراغ قوه جیبی را بیرون آورد و نورش را بر صفحات قران کوچک خود تاباند، زمزمه قرانش در دل بود. پتو را روی سرش کشید، طوری که کسی متوجه او نشود. هنوز تا اذان صبح ساعتی مانده بود. یکی از زیر پتو سربلند کرد. چشمان خواب آلودش را مالید و به دور و بر نگاهی انداخت.
کاظم، برادرش را شناخت. کاظم از سر شب که هویزه آمده بود، چشم انتظار بود تا بلکه او را ببیند. در کنار عشایری که به خوابی عمیق فرو رفته بودند، کنار او نشست و سر حرف را باز کرد. انگار سالها همدیگر را ندیده بودند. حسین با کاظم احساس آرامش کرد. لبخند شیرین برادر که چهرهاش بدون عینک دوست داشتنیتر بود، به دلش نشست. حسین خواست حرفی بزند اما ترجیح داد رازش را فاش نسازد. کمی به سکوت گذشت.
کاظم عصر که وارد هویزه شده بود، آثار فعالیت 20روز گذشته حسین را به خوبی میدید. شهر، جانی دیگر گرفته بود. کاظم خرسندی حسین را احساس میکرد. شاید نتیجه آن همه کنکاش او در نهجالبلاغه را در هویزه جستوجو میکرد که در آن سحرگاه زیر نور ضعیف از تماشای چهرهاش لذت میبرد. کاظم رفت تو فکر. چرا حسین به این سرعت حرکت میکند؟ در چشمانش میخوانم که او انتهای هدف مقدس خود را میبیند.
چرا من که برادرش هستم، نمیتوانم از او بپرسم به کجا میرود؟ آیا هویزه مدینه فاضله اوست؟ این سرزمین چه زود حسین را مجذوب خود کرد. بیشترین افراد سپاه هویزه را نیروهای بومی تشکیل میدهند. چگونه میتوان در مدتی کوتاه این چنین موفق عمل کرد؟ کاظم در همان حال به حسین گفت: همه دارند برای تخلیه هویزه نقشه میکشند، جز تو!
اگر هویزه را تخلیه کنیم فردا نوبت سوسنگرد خواهد بود و بعد اهواز. هویزه با 62 پاسدار که هنوز 22 نفرشان غیرمسلح هستند، محافظت میشود. 2آرپی چی داریم که یکی خراب است. یک تیر بار و چند قبضه خمپارهانداز و 2دستگاه لودر و بلدوزر که میخواهیم دور شهر را کانال حفر کنیم.
تو از دنیایی حرف میزنی که خودت صاحب آن هستی. حتی در اهواز هم از هویزه اینطور صحبت نمیشود. اینجا از نظر فرماندهان نظامی منطقهای فراموش شده است.
تو هم اینطور فکر میکنی؟
قبل از اینکه به اینجا بیایم، بله، اما جنب و جوش شهر مرا به وجد آورد. اگر برادرم نبودی با صدای بلند فریاد میزدم که تو شایستهترین مرد منطقه هستی.
تا رسیدن به شایستگی راهی طولانی در پیش است. پس از شهادت گندمکار عوض شدهای، حسین. او مرا به سرزمین موعود فرا خواند. اینجا بوی او و پیرزاده را میدهد.
مادر نگران شماست
مادر یعنی نگرانی، او حق دارد. اما من وظیفه دیگری دارم. تلاش مادر برای این است که ما به اهداف خود برسیم. شاید افراد دیگری نیز باشند که چشمانتظارند. بعضی از جداییها سخت است. هدیه زمانی ارزشمند است که بهترین متاع خود را بدهی.
کاظم به ظاهر آرام گرفت. اما آن نگرانی که او را به هویزه کشانده بود، بیشتر شد. صدای اذان از محوطه سپاه میآمد. حسین که به نماز ایستاد، همه آنها که در نمازخانه خوابیده بودند، اکنون پشت سرش اقامه بسته و جماعتی را تشکیل داده بودند. کاظم در انتهای صف بود، هر چند دلش نزدیکترین کس به حسین بود.
................. و کاظم هویزه را ترک کرد اما خودش هم میدانست که همه وجودش را برای همیشه در هویزه جا گذاشته است. انگار در ضمیرش این جمله را زمزمه میکرد: شاید روزی برای همیشه برگردم هویزه!
دنیای گمنام حاج کاظم علمالهدی
حرف اولوارد شهرک شهید محلاتی که شدم، رفتم آزادگان 5، چه همهمهای بود. هر کس تو دلش خاطرات حاج کاظم را ورق میزد و بعد، انگار که از خود خجالت کشیده باشد، میزد زیر گریه. حسرت بود و حسرت بود و حسرت.آه بود و آه بود و آه. رسیدم به تابوتی که با پرچم یافاطمه زهرا (س)تزئینش میکردند. حاج کاظم عاشق بیبی فاطمه(س) بود.
حالا باید با او وداع میکردم. سر به تابوت نهادم، رفتم و رفتم آنجا که خودش مرا برده بود. حاجکاظم در جریان تحقیق زندگی برادر شهیدش- سیدحسین علمالهدی- یارم بود. همدمم بود. کاشف رازهای نگفته خودش و حسین بود.
سعی میکرد از خودش کمتر بگوید و من هم در برابر عظمت حجب و حیایش تسلیم میشدم و خیلی به خلوت خانهاش سرک نمیکشیدم. ولی حالا که سر بر تابوتش گذاشته بودم، پشیمان بودم. او هم رازهای زندگی خود را در چمدان گمنامی یاران امام(ره) گذارد و با خود برد. انگار این چمدان را زیر سرش میدیدم. ناخودآگاه در دل هقهق گریهام فریاد زدم دیدی حاجکاظم، دیدی که کم از حسین شهیدت نداشتی؟ سلام مرا به حسین برسان. باید مقدمه را جمع کنم. بهتر است بروم سر اصل مطلب.
حرف دوم
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد اهواز خانوادهای بود. سید، روحانی، یار امام از آغاز نهضت سال 42، معتمد مردم خوزستان. از این خانواده پر جمعیت 2برادر بودند به نامهای سیدکاظم و سیدحسین. از دوره دبیرستان هر کدام طریق مبارزه با رژیم شاه را انتخاب کردند. کاظم با منصورون همراه شد و حسین با موحدین.
این یکی از رمز و راز او بیخبر بود و او از سر و سر آن. حسین 2بار اسیر ساواک شده بود اما کاظم همچنان ناشناخته در مسیر مبارزه. گاه که عشق مادرشان به دلشان چنگ میزد، بیآنکه هماهنگ شوند، شبی تا صبح نزد مادر آرام میگرفتند و در خواب غفلت ساواک، همراز هم میشدند. مادر که همدم آن دو میشد، نگرانی به دلش چنگ میانداخت اما مقاومت میکرد و مانع راهی که انتخاب کرده بودند، نمیشد. وقتی کاظم ماجرای یکی از این شبها را برایم تعریف کرد، ترجیح دادم این سند از مبارزه خانواده بزرگ مرحوم آیتالله علمالهدی را به کتاب سفر سرخ اضافه کنم. فرازی از این کتاب را که زندگینامه برادر شهیدش حسین است، با هم میخوانیم. مرور خاطرهای از سال1356 که کاظم 21ساله بود.
........ کاظم کنج اتاق مشغول مطالعه بود. او 2سال از حسین بزرگتر بود و تازه از دبیرستان فارغالتحصیل شده بود. حسین با کاظم راحت حرف میزد اما هر دو ترجیح میدادند از کار همدیگر سردر نیاورند. حسین از حرکات کاظم متوجه فعالیت سیاسی او میشد اما هنوز نتوانسته بود راه و رسم او را در مبارزه دریابد. شبهایی که با هم تنها بودند، هر کدام در کتابی غرق میشدند تا خوابشان میبرد.
حسین کنار کاظم نشست و بیمقدمه گفت: خیلی عطش داری، کاظم؟
برای چه کاری؟
همان کاری که شما دوست دارید.
حسین صحبت را عوض کرد و گفت: لازم است مدتی از خانواده دور باشم.
کاظم مثل دیگر برادران خود، از این همه شور و هیجان حسین تعجب نمیکرد اما انتظار شنیدن چنین حرفی را هم نداشت. کمی مکث کرد و گفت: بهتر است با مادر در میان بگذاری.ما باید بدانیم مادر، چه چیزی را به صلاح ما میداند. اگر از او بخواهیم که در این موارد اظهارنظر کند، شاید احساساتش مانع شود که با تصمیم ما همراه شود. هر چند، او دل شیر دارد و مطمئنم در برابر سختیها مثل کوه خواهد ایستاد.
اما دلیلی ندارد که عذابش بدهیم. این چهار ماه که در زندان ساواک بودی، اکثر شبها را با دعا به صبح رسانید. بعضی وقتها صدای گریهاش را میشنیدم. کسی هم جرأت نمیکرد حتی دلداریاش بدهد. مادر تنها برای من به دعا نمینشست. دنیای او بزرگتر از دنیای من و توست. با وجود این، او یک مادر است. همیشه با وضو به ما شیر میداد و دوست دارد نتیجه زحمات خود را به چشم خود ببیند. مدتی است که دلشوره جزئی از این خانواده شده. باید این مشکل را از میان برداریم. من نسبت به زمان حساسم.
حسین کتاب ولایت فقیه امامخمینی(ره) را جلو او گذاشت و گفت: اگر خودمان را به جریان مبارزهای که از نظر من چون تندباد در حال حرکت است، نرسانیم، از قافله عقب خواهیم ماند.
کاظم کتاب را شناخت اما به روی خود نیاورد. باز هم احتیاط کرد و گفت: اسمش را شنیدهام. ما مسیری طولانی در پیش داریم. کاظم رفت سراغ رادیو. موج رادیو را روی فرکانس بیبیسی تنظیم کرد؛« صدای ما را از لندن میشنوید. مخالفان رژیم با مسلسل «پل گریم» را به قتل رساندند. او که بخشی از مدیریت شرکت نفت را بهعهده داشت، از چند روز قبل توسط شاخهای از سازمان موحدین تهدید به قتل شده بود اما او به این تهدیدها اعتنایی نمیکرد. او صبح امروز درحالیکه به محل کار خود میرفت، با اصابت 11 گلوله به قتل رسید.
بنا به گزارش خبرنگار ما، همزمان با این حادثه، بروجردی، مرد شماره2 شرکت نفت توسط گروه منصورون به قتل رسید. بهرغم تلاش شاه برای جلوگیری از اعتصاب شرکت نفت، پس از این دو قتل، کارمندان شرکت نفت دست به اعتصاب سراسری زدند و صادرات نفت از 6میلیون بشکه به صفر رسیده است.»کاظم نفس راحتی کشید. به حسین که خیره شد، حس کرد او هم آرام گرفته. انگار هر دو منتظر این خبر بودند. باز هم به روی هم نیاوردند. کاظم رفت در عالم گروه منصورون و حسین در عالم گروه موحدین.
کاظم به طرف کتابخانه رفت؛ کتابهای بسیاری که اغلب مربوط به تاریخ اسلام میشد، در کتابخانه وجود داشت. 8جلد کتاب امام علیابنابیطالب(ع) نوشته عبدالفتاح عبدالمقصود توجهاش را جلب کرد. دم دمای صبح بود. چراغ اتاق کاظم و حسین توجه مادر را که برای نماز صبح بیدار شده بود، جلب کرد. چرا مادر زودتر از موعد مقرر بیدار شده؟ هنوز یک ساعتی به نماز صبح مانده بود. آهسته از پلهها بالا رفت. وارد اتاق که شد، گریهاش گرفت. کاظم و حسین هر کدام کنج اتاق خوابشان برده بود.
اشک مادر جاری شد. شاید در دل شب بهتر میتوانست گرههای دلش را باز کند. برایش مهم نبود که برای عاقبت کاظم بگرید یا حسین. آهسته چراغ را خاموش کرد. این بار چون گذشته اتاق را ترک نکرد. کنار کاظم و حسین- مثل آن دو- بیبالش سر بر زمین گذاشت و لذتی سرشار از عشق وجودش را فرا گرفت. همه آن تلخیهای زندگی از یادش رفت؛ سالهای پر کردن جای همسر در بزرگ کردن فرزندان.
بوی کاظم و حسین سرمستش کرده بود. بوی ایثار میدادند. در تاریکی چشم به آن دو دوخت و آرام گرفت. این را هم میدانست که آفتاب نزده هر دو از خانه بیرون خواهند زد. هر کدام به سوی سرنوشتی خواهند رفت که همچنان نباید بداند. کاظم همیشه به مادر سفارش میکرد هرچه از کارهایش کمتر سردربیاورد، بهتر است. بازجوییهای ساواک از حسین را برایش گوشزد میکرد و قانعاش میکرد. حالا دیگر مادر احساس میکرد زحماتش در حال به بار نشستن است اما تصور نمیکرد این قدر سخت باشد. فردا که کاظم از خانه بیرون بزند، چه خواهد شد. کاظم خیلی تودار بود.
فقط مادر بود که در چشمانش دنیایی از هیاهو را میخواند اما در دل آن همه ماجرایی که در مسیر نهضت امام(ره) دنبالشان میکرد، وقتی به خانه برمیگشت، آرام بود و آرام بود و خونسرد. توگویی محصلی است که دغدغهای جز درس و مشق ندارد. مادر بهخوبی درک میکرد که کاظم بعد از فوت پدرش خیلی هوای او را دارد. حسینش لحظهای آرام و قرار نداشت اما کاظم این هیجانات را بروز نمیداد. و این عظمتی بود که مادر در وجود کاظم یافته بود و به آن میبالید. خم شد و آرام بوسیدش.